دو حفره سیاه شاعر مجنون مات مانده بود
ترس نبود
استیصال بود
امروز چه می شود نبود
فردا چه بشود بود
لازم است حتما شاعر باشی تا به این نقطه برسی
و من شاعرم!
واژه ها را طی می کنم تا به واژه نگرانی برسم
بعد نگرانی را با توکل هم قافیه میکنم
من شاعرم!
به کسی ربطی ندارد که شعرم چگونه است!
از تو می نویسم
مرد سپید پوش من!
چه مغرورانه نیستی
الان که باید
روزی تو خواهی آمد
حتی اگر من نباشم دیگر
آن طرف مرد من!
آن طرف طاهرم...
و تو بخوانی برایم جان خوکان و سگان از هم جداست
و من بگویم متحد جان های شیران خداست
و من و تو بمانیم و عشق و باقی ماجرا...